دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

پسر کوچولوی ما

  آراد عزیزم پسر گلم سلام سه روزه که وارد هشتمین ماه زندگیت شدی عزیزم. توی این مدت خیلی لحظات سخت و در عین حال شیرینی رو واسمون رقم زدی. حسابی شدی عزیز زندگی من و بابایی. دیگه می تونی به تنهایی بشینی. روز به روز کنترلت روی نشستن بیشتر میشه. نمی دونی چقدر حمام کردنت راحتتر شده. بار آخری که بردمت حمام راحت توی تشت بادیت نشستی و همش دنبال اون مرغابیای توی آب بودی.  تازه جدیدا یکم حرکات موجی از خودت نشون میدی. کاملا مشخصه که از این کار حسابی کیف می کنی. یه روز دست زدن بهت یاد دادم. باورم نمیشه از اون روز خیلی قشنگ دست می زنی. یه دستت بازه و یه دستت مشت و محکم به هم می کوبیشون.  نمی دونی وقتی با اون چشمای نازت دایم دنبالم...
27 خرداد 1394

فرنی خورون

سلام پسرم چند وقت بود که فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم. توی این مدت کلی چهره ات تغییر کرده. اوایل همه میگفتن شبیه منی اما حالا میگن داری شبیه بابات میشی.  توی اردیبهشت ماه دو هفته رفتیم خونه مادر و پدر جون. اونجا که بودیم واسه اولین بار بهت غذا دادم. مادر آرد برنج درست کرد و با شکر واست فرنی پخت. چقد خوشت اومد خیلی با سر و صدا و ملچ مولوچ می خوردی. کلی ذوق کردم. نوش جونت عزیزم.   چند بار با مادر رفتیم بیرون و اونجا بود که فهمیدم حتما باید واست کالسکه بخرم. مبارکت باشه جونم. از مغازه که خریدیم تا خونه پدر جون سوارش شدی و خوابت برد. معلوم بود حسابی بهت چسبیده ماشین سواری. چون موعد واکسنت بود همونجا تو مرکز بهداشت واکس...
2 خرداد 1394
1